خیابان گرد
بی اختیار به دنبال دخترک راه افتاد.نمیتونست چشم برداره ازش .شاید خوشش اومده بود ازش.همینطور که از پشت نگاهش میکرد متوجه شد فقط خودش نبوده که دنبال این دخترراه افتاده.دو نفر دیگه هم بودن.البته خیلی ها هم نگاهش میکردن ولی دنبالش نمیوفتادن.پاهاش شل شد ودیگه نرفت.شبیه اون زیا بود توخیابون.دخترهایی با اریش غلیظ که مغناتیسی هستن
@yekkhati بهترین کانال داستان ومطالب مفید مختصر????????????
??گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مرکبی نداشت، پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می کرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت :
حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم....
کشکول شیخ بهائی