سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نمایندگی بیمه تجارت نو(محمدشهرکرج)36331093-026

 

پسرک روی زمین نشسته بود و سرش را  هم پایین گرفته بود.مرد از کنار پسرک گذشت ویک اسکناس برایش انداخت.

چندقدمی دورنشده بود که پسرک صدایش زد و گفت:اقا مگه شما واکس نمیزنین کفشتونو؟مردتازه متوجه بساط جلوی پسرک شدولی هیچ نگفت وسریع براه افتاد.پسردوباره اورا صدا زد:پس بیا پولتوبگیر من گدانیستم کارمیکنم.

مردک برگشت وپولش راگرفت ورفت

 


ارسال شده در توسط حسین کولیوند


مربی مهد کودک از بچه ها خواست پدر و مادر خود را نقاشی کنند.بعداز چنددقیقه برای سرکشی وکمک به بچه ها در کلاس چرخی زد که فاطمه یکی ازکودکان صدایش زد.

-خانوم اجازه؟

=بگوفاطمه خانوم چیشده؟

-خانوم مگه وقتی کسی میره پیش امام حسین بهش نمیگن کربلایی؟

=بله چطورمگه چی شده؟

-اخه این معصومه که اینجا نشسته میگه نخیرم کربلااسم خونه امام حسینه معلوم نیست چی میگه!ازخودش بپرسین!

=معصومه خانوم خودت بلند بگو چی گفتی؟

+خانوم اجازه میگم کربلا اسم خونه امام حسینه هرکیم بره اونجا بهش میگن شهیدنه کربلایی درسته؟اخه بابای من رفت خونه امام حسین بعدش دیگه همه بهش میگن شهید.من اینو گفتم.مامانم میگه رفته خونه امام حسین رو نجات بده ولی دیگه نمیاد.حالا کی درست میگه خانوم؟

خانوم مربی هم با چشمان خیس گفت هردوتاتون درست میگین.عزیزای من












 


ارسال شده در توسط حسین کولیوند


مربی مهد کودک از بچه ها خواست پدر و مادر خود را نقاشی کنند.بعداز چنددقیقه برای سرکشی وکمک به بچه ها در کلاس چرخی زد که فاطمه یکی ازکودکان صدایش زد.

-خانوم اجازه؟

=بگوفاطمه خانوم چیشده؟

-خانوم مگه وقتی کسی میره پیش امام حسین بهش نمیگن کربلایی؟

=بله چطورمگه چی شده؟

-اخه این معصومه که اینجا نشسته میگه نخیرم کربلااسم خونه امام حسینه معلوم نیست چی میگه!ازخودش بپرسین!

=معصومه خانوم خودت بلند بگو چی گفتی؟

+خانوم اجازه میگم کربلا اسم خونه امام حسینه هرکیم بره اونجا بهش میگن شهیدنه کربلایی درسته؟اخه بابای من رفت خونه امام حسین بعدش دیگه همه بهش میگن شهید.من اینو گفتم.مامانم میگه رفته خونه امام حسین رو نجات بده ولی دیگه نمیاد.حالا کی درست میگه خانوم؟

خانوم مربی هم با چشمان خیس گفت هردوتاتون درست میگین.عزیزای من












 


ارسال شده در توسط حسین کولیوند

خانواده کوچکی در خانه ای زندگی میکردن .گاهی میخندیدند وگاهی دعوا میکردند بعضی وقتها هم باهم بیرون به گردش میرفتند.بعضی اوقات احساس خوشبختی میکردند ولی گهگداری از زندگی شکایت داشتند.تا وقتی بزرگترخانواده با مردی همکار و دوست شد که ان مرد در خانه اش مثل یک سلطان زندگی میکرد و بههمه دستورمیداد ولی خودش کاری نمیکرد.همه افرادخانه هم ازاوحرف شنوی داشتند.بزرگتر کم کم احساس ناخوشنودی میکرد که چرا مندر خانه اینگونه نیستم ونمیتوانم هروقت دلم میخواهد دستوربدهم وهر چیزی میخواهم برایم فراهم شود؟یواش یواش از تفریحاتی که دوست نداشت سرباز زد


ارسال شده در توسط حسین کولیوند
<      1   2