خانواده کوچکی در خانه ای زندگی میکردن .گاهی میخندیدند وگاهی دعوا میکردند بعضی وقتها هم باهم بیرون به گردش میرفتند.بعضی اوقات احساس خوشبختی میکردند ولی گهگداری از زندگی شکایت داشتند.تا وقتی بزرگترخانواده با مردی همکار و دوست شد که ان مرد در خانه اش مثل یک سلطان زندگی میکرد و بههمه دستورمیداد ولی خودش کاری نمیکرد.همه افرادخانه هم ازاوحرف شنوی داشتند.بزرگتر کم کم احساس ناخوشنودی میکرد که چرا مندر خانه اینگونه نیستم ونمیتوانم هروقت دلم میخواهد دستوربدهم وهر چیزی میخواهم برایم فراهم شود؟یواش یواش از تفریحاتی که دوست نداشت سرباز زد